بیمقدمه و آرایه و تزیین بگویم؛ سلام حاج قاسم جان! کجا رفتی یکهو؟ صبح از خواب شیرین بیدار شدیم و خبر آسمانی شدنت تلخترین صبحانه عمرمان را رقم زد. آخر فدایت شوم، چه موقع رفتن بود؟ آخر چرا حالا؟ حالا این بیشرفهای داعشی سرکشتر از قبل به قتل عام مردم میپردازند. آخر، میدانی، همهمان شاهدیم که وقتی نام تو میآمد رعشهای هولناک بر اندام دشمن میافتاد و نور امید در دل یک ملت، از هر قشر و فکری روشن میشد. تمام شیعیان مظلوم جهان به تو دل بسته بودند. حال به که تکیه کنند؟ قربانت شوم چرا حالا؟ حالا که بیش از پیش به تو نیاز داریم، تا دلگرمیمان باشی. اگر بروی شاید این نامردها به خودشان اجازه بدهند در خاک کشورت قدم بگذارند. شاید بگویید تقدیر خداوند است و تقدیر او همیشه حق، اما موقع مرگ پدر، فرزندان را که نمیشود اینگونه آرام کرد. دنبال وجه شبه میگردی؟ فرزندان همیشه پشتشان به پدر گرم است. پشت یک ملت به او گرم بود. حاج قاسم اصلا چرا شما؟ گمان میکردم حالا حالا ها در این دنیا کار داری. گمان میکردم تو فرمانده سپاه آزادسازی فلسطین باشی و پرچم اسلام را با دستان پرتوان خودت در بیت المقدس برافراشته کنی و بعدش را که خودت بهتر از ما میدانی. راستش فکر میکردم که فرماندهی سپاه یک کشور برای تو کم است، تو فرمانده سپاه عدل مولا خواهی شد… راستی، در آخرین لحظات، مولا که بالای سرت آمد، تا آسمانی شدنت را نوید دهد، از او پرسیدی که کی میآید؟ از او پرسیدی که شیعیان بدون تو چه کنند؟ به او گفتی که اگر این شیعیان لیاقت تو را نداشته باشند، ولی تو را از اعماق وجود میخواهند؛ آخر خیلی دوستت دارند.
اما حاج قاسم، اصلا نگران نباش، بدون تو سخت هست، اما شدنی است. درست است که میخواستیم تو فرمانده مان باشی، اما آب در دلت تکان نخورد. همین نوجوانان و جوانانی که میبینی، پاسخ آن خبیثان را میدهند. به خدا قسم، به خون خدا قسم که انتقام تو را خواهیم گرفت، آن هم انتقامی سخت. کاممان را تلخ کردند، ما زندگی را بر ایشان جهنم میکنیم؛ انتقام خون تو، فتح بیت المقدس است؛ پس وعده ما، سرزمینهای اشغالی، به زودی…